تعامل ادبیات و فلسفه
ادبیات و فلسفه در طول تاریخ همواره در حال تعامل و داد و ستد بوده اند. گاه به هم نزدیک و حتی عین هم شده و گاه نیز از یکدیگر فاصله گرفته اند. نوع ارتباط این دو شاخه از فعالیت فکری بشر، از روزگار باستان تاکنون، همیشه محل بحث صاحب نظران بوده است. اما این مساله همچنان بر جای خود باقی است که چه نوع ارتباط منطقی و معرفت شناختی بین ادبیات و فلسفه وجود دارد. مقاله حاضر می کوشد تا با نگاهی تحلیلی، تاریخی و روش شناسانه، صورتی قابل فهم و علمی از مساله به دست دهد. برای نیل بدین مقصود به مباحث مفهومی درباره چیستی ادبیات و فلسفه پرداخته، حیثیت علمی هر دو را مورد بررسی قرار می دهد و سپس نقاط اشتراک و افتراق دو دانش را تعیین می نماید. دست آخر به احصا انواع ارتباط معنی دار و منطقی بین ادبیات و فلسفه می پردازد. آنچه از مجموع مباحث مطروحه در این مقاله بر می آید، این است که ادبیات و فلسفه هر دو دارای وجهی هستی شناسانه هستند اما با دو زبان و روش متفاوت است و این که در قرن اخیر مرزهای این دو طریقه جهان-شناسیک بغایت به یکدیگر نزدیک شده است.
اگر به رابطه فلسفه با ادبیات بپردازیم، باید به این نکته توجه کرد که نسبت فلسفه با ادبیات در شرق و غرب به کلی متفاوت است. در غرب بویژه در دوره تجدید حیات فرهنگی یعنی قرن 16، 17و 18 این ارتباط قطع شد. در این دوره، فیلسوف دیگر با شعر، نمایشنامه و رمان کاری ندارد و بیشتر به «علوم» نزدیک میشود و نیوتنی میاندیشد. فلاسفه بر اساس اصول فیزیک نیوتن کار میکنند. برای مثال، کانت کاملاً نیوتنی است. این در حالی است که این وضعیت در سنت ما کاملاً متفاوت است.
برای پرداختن به نسبت فلسفه با ادبیات، از یونان آغاز میکنم. واقعیت این است که ادبیات یونانی بسیار غنی است؛ در یونان قدیم، شعر حماسی یونانی یعنی «هومری» همیشه از بعد فلسفی حرف زده است، علت این امر هم آن است که اساساً در آن دوره، فلسفهای وجود نداشت و تنها چیزی که به تفکر انسان درخشش میبخشید، همان گفتار شاعران بود.
عنوان «فلسفه» از زمان فیثاغورس کلید خورد و مفهوم «فیلوسوفیا» یعنی کسی که حکیم نیست ولی دوستدار علم است شکل گرفت؛ فیلوسوفیا یعنی دانشجو. بنابراین فیلسوفی که دانشجو و پژوهشگر نیست، فیلسوف نیست.
کسی که در قرن پنجم قبل از میلاد، بعد از فیثاغورس، چهره «فیلسوف اخلاقی» را نمایان کرد، سقراط بود. او در آن دوره، با شعار «نمیدانم» شناخت مخاطبان خود را زیر سؤال میبرد. اما سقراط همچون سایر چهرههای یونانی نوشتهای ندارد. متفکران در قرن پنجم قبل از میلاد الزاماً نمیخواستند کتابی ادبی به وجود آورند یا اینکه یک ادیب، نویسنده و مؤلف باشند.
اما افلاطون که شاگرد وفادار سقراط است، در دوره جوانی ذوق شعری داشت تا آنجا که گویا نمایشنامههایی با فاجعههای یونانی(تراژدی) منظوم نگاشته است اما مادامی که با سقراط آشنا میشود تمام ارتباط خود با دنیای شعر را از دست میدهد و همچون سقراط چنین میاندیشد که وظیفه دیگری جز شعر خواندن و نوشتن دارد و در برخی رسالههایش به تقبیح شعر پرداخته و از شعر به عنوان «یک مشت تخیلات» یاد میکند! این در حالی است که در همان دوره، شعرای یونان عظمتی انکارناپذیر داشتند تا آنجا که تنها خود را شاعر نمیپنداشتند بلکه خود را «روح قوم یونانی» معرفی میکردند و معتقد بودند که با اشعار خود در حال نمایاندن روح قوم یونانی هستند، چیزی که سقراط و افلاطون آن را قبول نداشته و نمیپذیرفتند.
از این رو، همواره سقراط و افلاطون از قدرت شعرا نگران بودند و دلشان میخواست که شاعران «معقول» فکر کنند، بنابراین تأکید میکردند که اگر از ظلم، عدل و... سخن میگویید، بدانید مقصود از ظلم و عدل چیست؟ اینجا «اسطورهسازی» جایگاهی ندارد و سقراط به مقابله با این نوع از ادبیات برمیخیزد.
آن دوره (قرن پنجم قبل از میلاد) یعنی در دوره مردمسالاری پریکلس که معروف به دوره سوفسطایی پریکلس است، جوان یونانی عطش قدرت مییابد و تنها حربه این قدرت «خطابه» است. در نتیجه، از جزایر اطراف تعداد زیادی استاد خطابه جمع شدند و کلاسهای خطابه تشکیل دادند تا جوانان را آماده سخنوری و شاعری کنند و چیزی جز این نمیخواستند. اینجا است که به یکباره سقراط متوجه میشود که باید از شهری و فرهنگی که در آن زندگی میکند، دفاع کند. از این رو در شهر میگردد تا جوانان را به چالش بکشد و در خیابانها به مسائل گوناگون بپردازد که به زعم من، این عکسالعمل به نظر تا حدودی طبیعی است.
شاید سقراط بدرستی از پرداخت بیش از اندازه به فن خطابه، سخنوری ، شعر و... که گذشته آتنی را تهییج میکرد، نگران بود چرا که این تأکید بر گذشته، تا حدی مانع تفکرورزی به روز و واقعگرا میشد. البته در واقع افلاطون شعر حماسی را برای تربیت جوانان قبول داشت، شعری که به جوانان قدرت و نیرو دهد.